دیروز با یه دسته گل اومده بود به دیدنم با یه نگاه مهربون
همون نگاهی که همیشه آرزوشو داشتم و ازم دریغ میکرد
گریه کرد و گفت:دلش خیلی برام تنگ شده...
ولی من فقط نگاش کردم
وقتی رفت سنگ قبرم از اشکاش خیس شده بود
مرگ از زندگی پرسید:چه چیز تو را زیبا و مرا تلخ کرده است؟
زندگی پاسخ داد :حقیقتی که در تو و دروغی که در من نهفته است
دائم برای دیدن هم دیر می کنیم
وقت قرارها همه تاخیر می کنیم
اول برای عشق همه تند می دویم
اما اواسطش همه گیر می کنیم
شاید اشتباهه اما عاشقا دروغ میگن
آدمای مهربون و با وفا دروغ میگن
اونا که میگن تا همیشه دیوونتن
بذا بی پرده بگم به شما دروغ میگن
اونا که میان به این بهونه که اومدن
از توی شهر قشنگ قصه ها دروغ میگن
اونا که فدات بشم تکیه کلومشون شده
به تموم آسمونا به خدا دروغ میگن
اونا که با قسم و آیه میخوان بهت بگن
تا قیامت نمیشن ازت جدا دروغ میگن
خیز از جا پی آزادی خویش
خواهر من ز چه رو خاموشی
خیز از جای که باید زین پس
خون مردان ستمگر نوشی
کن طلب حق خود ای خواهر من
از کسانی که ضعیفت خوانند
از کسانی که به صد حیله و فن
گوشه خانه تو را بنشانند
تا به کی در حرم شهوت مرد
مایه عشرت و لذت بودن
تا به کی همچو کنیزی بدبخت
سر مغرور به پایش سودن
باید این ناله خشم آلودت
بی گمان نعره و فریاد شود
باید این بند گران پاره کنی
تا ترا زندگی آزاد شود
خیز از جای و بکن ریشه ظلم
راحتی بخش دل پر خون را
جهد کن جهد که تامین کنی
بهر آزادی خود قانون را
در هنگام طلوع خورشید روباهی از لانه اش بیرون امد و با حالتی و با حالتی سراسیمه به سایه اش نگاه کرد و گفت:امروز شتری خواهم خورد.
سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت.انگاه دوباره به سایه اش نگریست و گفت:اری یک موش برای من کافیست
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این اتش جانسوز نگفتن تاکی سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟ روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده جویی بودیم عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم بسته سلسله سلسله مویی بودیم کس در ان سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت این همه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت اول ان کس که گرفتار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او بس که دادم همه جا شرح دلارایی او شرح پرگشت ز غوغای تماشایی او این زمان عاشق سر گشته فراوان دارد کی سر برگ من بی سرو سامان دارد
این جا که دنیا اسمشه غربت نشینی رسمشه
با ما که دل پاکیزه ایم گویی همیشه خصمشه
دنیا یه روز دل خوشیه یه روز پر از خودکشیه
اما برای ما فقط یه تابلوی نقاشیه
عشقای بی دست وپا یخ زده اند در دل ما
ای روزگاز ما زنده ایم نفس نکش به جای ما
ای ادما بسه دیگه این برزخه یا زندگی
موندیم جدا از همدیگه فقط به جرم سادگی