یاد ان بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد ان خنده بی رنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
این زندگی غمزده غیر از قفسی نیست
تنها نفسی هست ولی هم نفسی نیست
این قدر نپرسید چرا رفت و کی امد
اشعار پراکنده من مال کسی نیست
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است که گویند دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
و انسان ها
همه انسان ها
با عشق
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که میدانم نا توانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که دست و پایی نداشته باشم
اما نباشد
هرگز نباشد
که در قلبم
عشق نباشد
هرگز نباشد
بی تو پژمرد ارزوها در دل ویران من
بی تو می گیرد دلم از عصرهای زندگی
یاد تو غم را همیشه می کند مهمان من
اه ای دل روزهای افتابی هم گذشت
ای دریغا مرهمی بر درد بی درمان من
اه ای دل هر که از ره میرسد طوفانی است
پس کدامین ساحل است ارامش طوفان من
گرچه این دل را شکستی خرد کردی باز هم
بی تو شوری نیست در اشعار بی سامان من
کاش برگردی شبی این بی وفایی ها بس است
جز تو هیچ کس نیست ای مهربان خواهان من
توی این دنیای نا مرد یه پسر نابینا بود که یه دخترو دوست داشت بهش میگفت :من اگه دو تا چشم داشتم برای همیشه باهات میموندم .
یه روز یکی پیدا شد که چشماشو به اون پسر داد پسره وقتی دوستشو دید فهمید که اونم نابیناست به دختره گفت: از پیشم برو دیگه نمیخوامت
دختره وقتی داشت می رفت لبخند تلخی زد و با اشک گفت:مواظب چشمای من باش...
خونه خالی
خونه غمگین خونه سوت و کوره بی تو رنگ خوشبختی عزیزم دیگه از من دوره بی تو مه گرفته کوچه ها رو اما سایه تو پیداست میشنوم صدای شب رو میگه اون که رفته اینجاست میگه اون که رفته اینجاست