سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل کو چو لو
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
من در یاهو
 RSS 
اوقات شرعی
چهارشنبه 86 آذر 21 ساعت 8:2 عصرقوه تفکر
انسان به وسیله خودش ساخته یا ویران میشود

در نبرد فکر او اسلحه ای می سازد که توسط آن خود را به نابودی می کشد و همچنین ابزاری طرح ریزی میکند که با آن آشتی قدرت و لذت بهشت گونه خود را میسازد

بدین ترتیب با انخاب صحیح و مداومت واقعی فکری بشر به قله خدایی کمال دست می یابد


متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 86 آذر 21 ساعت 8:0 عصرجبران خلیل جبران

در گذشته ای بسیار دور مردی بود که دره ای پر از سوزن داشت

روزی مادر یک نصرانی نزد او رفت و گفت:ای مرد بزرگ جامه فرزندم پاره است ومن می خواهم آنرا پیش از انکه به معبد برود بدوزم ایا به من سوزنی قرض میدهی

مرد به او سوزن نداد اما پندی به وی گفت تا آنرا نزد فرزندش ببرد پیش از انکه به معبد برود

پند چنین بود:

بخواهید تا بیابید


متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 86 آذر 21 ساعت 7:59 عصرداداشی
 
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنارم نشسته بود. و اون منو "داداشی" صدا می‌کرد.
به موهای مواج و زیبای اون دختر خیره شده بودم و آرزو می‌کردم که عشقش متعلق به من
باشه.اما اون توجهی به این مساله نمی‌کرد.
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست.من جزومو بهش دادم.بهم گفت
:"متشکرم داداشی" و گونه من رو بوسید

"میخوام بهش بگم  ، میخوام که بدونه ، من نمی‌خوام فقط "داداشی" باشم.من عاشقشم.اما .... من خیلی خجالتی هستم ....... علتش رو نمیدونم "

تلفن زنگ زد خودش بود . دوست پسرش قلبش رو شکسته بود .از من خواست که برم
پیشش.نمی خواست تنها باشه.من هم اینکار رو کردم.وقتی کنارش  رو کاناپه نشسته
بودم. تمام فکرم متوجه اون چشم های معصومش بود.آرزو می‌کردم که عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ،خواست بره که بخوابه . به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم داداشی" و گونه من رو بوسید

"میخوام بهش بگم  ، میخوام که بدونه ، من نمی‌خوام فقط "داداشی" باشم.من عاشقشم.اما... من خیلی خجالتی هستم ....... علتش رو نمیدونم "
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد . گفت :"قرارم به هم خورده اون نمی‌خواد با من
بیاد" من با کسی قرار نداشتم .ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی‌هیچ کدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم .درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم .جشن به پایان رسید.من پشت سر اون ،کنار در خروجی ایستاده بودم ،تمام حواسم به اون لبخند زیبا و چشمهای همچون کریستایش بود .آرزو می‌کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی‌کردو من این رو میدونستم. به من گفت :"متشکرم داداشی،شب  خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه من رو بوسید.

"میخوام بهش بگم  ، میخوام که بدونه ، من نمی‌خوام فقط "داداشی" باشم.من عاشقشم.اما ... من خیلی خجالتی هستم ....... علتش رو نمیدونم "

یک روز گذشت ،سپس یک هفته ، یک سال .... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بهش بزنم
روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می‌کردم که درست مثل فرشته‌ها روی
صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه .اما اون به من توجهی نمی‌کرد ، من اینو
می دونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ
التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو
بهترین داداشی دنیا هستی ،متشکرم داداشی و گونه منو بوسید .


"میخوام بهش بگم  ، میخوام که بدونه ، من نمی‌خوام فقط "داداشی" باشم.من عاشقشم.اما ... من خیلی خجالتی هستم ....... علتش رو نمیدونم . "

 نشستم روی صندلی ،صندلی ساقدوش ،توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ،من دیدم که "بله"رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه .
اما اون اینطوری فکر نمیکرد و من اینو میدونستم، "اما  قبل از اینکه ار کلیسا بره
رو به من کرد و گفت " تو اومدی داداشی؟ متشکرم .

"میخوام بهش بگم  ، میخوام که بدونه ، من نمی‌خوام فقط "داداشی" باشم.من عاشقشم.اما .... من خیلی خجالتی هستم ....... علتش رو نمیدونم ."

سال های زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که منو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش کنارش هستند .
یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ،دفتری که در دوران تحصیل اون رو نوشته .
ابن چیزی هست که اون نوشته بود :

تمام توجهم به اون بود آرزو می‌کردم عشقش برای من باشه .اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم . من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه نمیخوام فقط برای من یک داداشی باشه .من عاشقش هستم .اما .....من خجالتی هستم .............علتش رو نمیدونم............همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستت دارم ......

با خودم فکر میکردم و گریه ..............ای کاش این کار رو کرده بودم .


متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 86 آذر 21 ساعت 7:48 عصرهنوز هم دوستت دارم

تو می دانی که بد کردی

 

تومی دانی که بارفتن ازاین کنج دل تنگم مرا تودربه در کردی

تومی دانی که باقلب سیاه وسنگ وآتشینت مراخونین جگرکردی

چه راهت ازدل پردردمن اما گذرکردی

نکن گریه برای من

نمی خواهم بریزی گوهرچشمت به پای من

نمی خواهم دگرتوبشنوی حتی صدای من

در این دنیا خودم هستم وخدای من

نمی خواهم توبرگردی

نمی خواهم بگویی دردل شب های تنهایم توشبگردی

بدان باقلب تنهایم چه ها کردی

نمی بخشم

تورامن باتمام خنده هایت هم نمی بخشم

قسم برآن زمان باتوبودن ها

که هرگز دل شکستن های تلخت رانمی بخشم

نمی مانم

نمی مانم دگرمن درکنارتو ....نمی مانم

ازاین جا می روم

تاگم شدم دربی کسی های غریب خود

که تاباورکنی هرگزکنارتونمی مانم

نمی بینم

اگرتالحظه ی مرگم جلوی چشم من باشی

تورادیگر نمی بینم

توازچشم من افتادی

نمی سازم

دگرشعری برای رفتن قلبت نمی سازم

دگردرگوشه ی تاریک وسرد این اتاق غم

برای ازتوخواندن ها من آهنگی نمی سازم

نمی گریم دگرهرگزبرای قلب سردوبی وفای تونمی گریم

تومی دانی

تومی دانی که بدکردی

نکن گریه برای من

نمی خواهم توبرگردی

نمی بخشم

نمی مانم

نمی بینم

نمی سازم

نمی گریم برای تو!

تومی دانی

تومی دانی تمام قسم ها را

توحتی لحظه ای درزندگی باور نکردی عشق بی پایان این دل را

ولی این را توباورکن

قسم برپاکی عشقای رویایی

قسم برصافی دل های دریایی

قسم برگریه ی شبهای تنهایی

توبدکردی

بدان اما هنوزهم دوستت دارم


متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 86 آذر 21 ساعت 7:47 عصردروغ

اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شایدده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود


اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم

و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی


اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند

اگر براستی خواستن توانستن بود


محال نبود،وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه میتوانستند تنها نباشند


اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد

تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم


اگر غرور نبود
چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند

و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم


اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،
همه وسعت دنیا یک خانه میشد

و تمام محتوای یک سفره
سهم همه بود
و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد


اگر ساعتها نبودند
آزاد تر بودیم،
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم

و هر عادت مکرر را
در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم


اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبریز از ناباوری بودم

هیچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شاید، بدون رنج بودند


اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدیدید


تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند

اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،


اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند


و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود،زیبایی نبود
و خوبی هم، شاید


اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟

کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟


آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند


من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه میداشتی

اگرخداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بیگمان
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم
و تو نیز
هرگز ندیدن من را
آنگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟


متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 86 آذر 21 ساعت 7:46 عصرراز شادی

راز شادی در لذت پاک بردن از چیزهای ساده است


متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 86 آذر 21 ساعت 7:45 عصرراز موفقیت
از کارهایی که ناچاری انجام دهی لذت ببر

نق زدن تنها تو را خسته تر میکند و نمی گذارد کار را درست انجام دهی

اما اگر با موفقیت مانند یک دوست رفتار کنی مثل سگ همه جا به دنبالت خواهد آمد


متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
پنج شنبه 86 آذر 15 ساعت 8:51 عصرقطار
 

سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نیمکتی بی خیال هیاهوی مسافران و عابران.شنید که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنید اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نیمکت چوبی رنگ پریده و دستش وبال گردنش بود.

در راه که می دویدتکرار صحنه آخر،تصویر او بودکه می رفت تا تنهایی را به آغوش نگرانش باز گرداند.

- بمان!

- نمی توانم

- رفتن تو چیزی را حل نمی کند.بمان با هم حلش می کنیم.

- نمی توانم! همیشه همین را می گویی اما هیچ گاه چیزی حل نشده

- ولی آخر من و تو...

- من تصمیمم را گرفته ام؛می روم.

تصویر آخرین نگاهش در قطره های اشکش مکرر شد.

- پس بگذار برای آخرین بار در آغوش بگیرمت.

دستانش را حلقه کرد دورش و جوری محکم نگهش داشته بود که انگاری اخرین چیزیست که در دنیا دارد و با رفتنش تمامی جان او را می ستانند.

در موج اشک و هق هق گریه گفت:

- باشد ،باشد دیگر نمی نویسم،قول می دهم!

- نمی توانی!می نویسی،می نویسی.

- دستم بشکند اگر دیگر قلم در دست گرفتم.نمی نویسم! بمان!

- صد بار گفتی ،باز نوشتی . دیگر...

وقتی که دستانش را باز کرد مثل قرقی از دستانش فرار کردو تا به خود بیاید رفته بود.در راه که می دوید نفس نفس می زد. به ایستگاه که رسید سوار شده بودند. نشست روی نیمکت سبز تازه رنگ شده ای. نگاهی به آسمان انداخت.آخرین چیزی که برایش مانده بود را از دست داده بودو حال دیگر...

نگاه خشمگینی به دستش انداخت و نگاه خشمگین تری به نیمکت چوبی. لحظه ای بعد که به هوش آمد در بیمارستان بود با دستی وبال گردنش. دیگر ننوشت.نمی دانم دیروز بود یا سالها قبل. به هر حال دیگر ننوشت.

سکوت که دوباره ایستگاه را فرا گرفت بلند شد که برود.تا دم غروب فردا که بیایدو بنشیند روی نیمکت سبز رنگ پریده و به آسمان خیره شود،مسافران که جا به جا شدند اندکی بنشیند و بعد برود. کار هر روزش بود.چیزی در این سالها تغییر نکرده بود. تا آن روز که او را دید . با پسرکی کوچک. پسرکی لاغرو استخوانی با چشمانی درشت.دلش برای اولین بار بعد از این همه سال یکهو پایین ریخت.

- مادر! بنشینیم روی این نیمکت؟

- پسرم ، زود تر برویم بهتر است.

- نه مادر بنشین، من دوست دارم قطار ها را نگاه کنم. می خواهم چیزی در دفترم بنویسم.

پسرک دفتر کوچکی از جیبش در آورد و شروع به نوشتن کرد.

- باشد پسرم.بنویس! مثل اینکه این نوشتن هیچ گاه مرا رها نمی کند.

برای لحظه ای چشمان مرد و زن در چشمهای هم بی حرکت ماند شاید ثانیه ای یا دقیقه ای. و بعد هر دوی آنها بی کلامی  به دفتر پسرک خیره شدند. 

((قطار می رود. تند می رود. اما در ایستگاه ها می ایستد.قطار همیشه حرکت نمی کند . بعضی وقتها هم از حرکت باز می ایستد.وقتی که در ایستگاه دو قطار به هم می رسند خیلی قشنگ است. من خیلی دوست دارم.))

پسرک آستین مادرش را  کشیدو با هیجان گفت:

- مادر ،مادر، به هم رسیدند ،به هم رسیدند!

و مادر که هنوز در بهت مانده بود،گفت:

- بله پسرم . رسیدند.

- مادر یادت هست گفته بودی پدر هم می نوشت؟

- بله پسرم می نوشت.خیلی هم زیبا می نوشت.

- پدرم راجع به قطار هم  چیزی نوشته بود؟

- بله پسرم نوشته بود.

- برایم بگو

- باشد . می گویم:

((قطار زندگی من

از این سیاه چاله سنگی

عبور خواهد کرد

و خواهد برد ترا

به سرزمین یاس و رازقی

قطار عمر من

تویی!

...))

و بعد بغضی در گلوی زن او را از خواندن ادامه شعر منصرف کرد. در این لحظه صدای مرد ادامه داد:

((و تو

مسافر همیشه این قطار

خواهی ماند

و من

تو را به جشن ماه و خورشید

در یک روز خواهم برد

بمان کنارم

که این قطار هرگز...

چشمان زن از اشک لبریز شد و هق هق گریه امانش نداد . خودش را در بغل مرد انداخت و جوری او را به خودش چسباند که انگاری آخرین چیزی بود که در دنیا برایش مانده بود.پسرک مادرش را با بهت نگاه می کرد و مرد غریبه را با بهتی بیشتر و زن تنها در هق هق گریه اش می گفت:

- من را ببخش، من را ببخش.

- من دیگر ننوشتم. در این سالها هیچ گاه قلم در دست نگرفتم.

- و من تمام این سالها با عذابی نا بخشودنی زندگی کردم.

- من دیگر ننوشتم. من بی تو ننوشتم! من قول داده بودم!

- من را ببخش،ببخش.

- اگر می ماندی هم نمی نوشتم. نمی نوشتم!

و حال بغض مرد بود که بعد از ده سال ترکیده بود و خیال بند آمدن نداشت و زن فقط می بوسیدش و اشک هایش را پاک می نمود.

نمی دانم آخر قصه چه شد. چون آخرین باری بود که از آن ایستگاه سوار   قطار شدم و به شهر خودم باز گشتم.اگر زمانی از آن ایستگاه رد شدید،یک نیمکت رنگ پریده سبز آنجاست. درست سمت راست ایستگاه. ببینید کسی با دستی وبال گردنش آنجا نشسته است یا نه


متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
پنج شنبه 86 آذر 15 ساعت 8:49 عصرعشق
بدون عشق زمینی نمیتوان به معشوق حقیقی دست یافت
متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
پنج شنبه 86 آذر 15 ساعت 8:49 عصرعشق

عشق این نیست که دو نفر به هم خیره بشن عشق اونه که دو نفر با هم به یه نقطه خیره بشن


متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
<   <<   6   7      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
دل کو چو لو
مهشید
آرشیو یادداشت ها
زمستان 1386
پاییز 1386
لوگوی من
دل کو چو لو
لوگوی دوستان من








اشتراک در خبرنامه