دیگر بس است پونه من از سفر بیا
بغض تمام پنجره ها در غمت شکست
چشمم به حرمت غم تو تا سحر گریست
در ساحل عبور تا صبحدم نشست
در کوچه های حادثه تنها شدن بس است
دیگر برای عاطفه هم طاقتی نماند
رفتی و آن قناری زیبا و مهربان
یک نغمه هم برای دل عاشقان نخواند
با دیدن طلوع دو روح همیشه سبز
قلبم برای تازه شدن تنگ میشود
تو رفته ای و نقره مهتاب آرزو
از غصه غروب تو کم رنگ میشود
یک شب به احترام دل عاشقم بیا
مرد از غمت ستاره دل آسمان من
هر شب کنار پنجره تنها نشسته ام
شاید بگیری از دل رویا نشان من
از آن زمان که رفته ای از کوچه باغ عشق
در چشم یاس عاطفه باران گرفته است
جرم تو بی گناهی و اندوه تو بزرگ است
صبر و قرار از دل یاران گرفته است
رفتی و دل به یاد نگاه بهاریت
در آرزوی یک طپش عاشقانه است
امواج سرخ دیده دریایی دلم
غرق نیاز و حسرت و عشق و بهانه است
اما بدان فرشته من در جهان عشق
دست غریب لاله فشردن گناه نیست
این جا هنوز مثل نگاه تو هیچ کس
تسکین درد یاسمن بی پناه نیست
دیگر بس است پونه من از سفر بیا
پیوند عشق با این دل شیدا همیشگی ست
دیدار با طراوت چشمانت ای بهار
زیبا ترین حضور شکوفای زندگیست