عشق با شوق رشد می کند
با اشتیاق می افزاید
وبا اولین بوسه پژمرده می شود
لحظه ها را سپری کردیم تا به خوشبختی برسیم
غافل از این که لحظه ها همان خوشبختی بودند
و خورشید از دخترک پرسید:
در این شوره زار به دنبال چه می گردی؟
ـ خروار خروار نمک
برای قلب عاشقی که
یخ زده است
روز اول یه شاخه گل سرخ بهش داد و گفت:دوست دارم
روز دوم یه شاخه گل زرد بهش داد و گفت :دوست ندارم
روز سوم یه شاخه گل سفید رو قبرش گذاشت و گفت:
عزیزم منو ببخش دیروز فقط باهات شوخی کردم
هیچکی از رفتن من غصه نخورد
هیچکی با موندن من شاد نشد
وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت
بغض هیچ آدمی فریاد نشد
وقتی رفتم کسی گریش نگرفت
اشکشو کسی نریخت پشت سرم
راستی که بی کسی درد بدیه
منم انگار همیشه تو سفرم
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواس تلافی بکنه
پس چش هیچ کسی عاشقم نکرد
وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلیم آفتابی بود
اگه شب میرفتم و خورشید نبود
آسمون خوب میدونم مهتابی بود
چشمی با رفتن من خیره نموند
به درو به آسمونو پنجره
میدونم خیلیا گفتن چیزی نیس
اینکه ماتم نداره بذار بره
وقتی رفتم کسی اشکش نیومد
نیومد هیچ جا صدای گریه ای
توی این دنیای بد هیچکی نداشت
از سفر رفتن من گلایه ای
هیچکسی نگاش برام ابری نشد
زلزله هیچ دلی رو تکون نداد
راس راسی واسه کسی مهم نبود
نه که فک کنی بود و نشون نداد
چهره هیچ کسی پژمرده نبود
گلا اما همه پژمرده بودن
کسایی که واسشون مهم بودم
همه شاید یه جوری مرده بودن
کی میرم کجا میرم میام یا نه
کسی لا اقل اینو سوال نکرد
انگاری میخوام برم خرید کنم
هیچکسی چیزی نگفت حلال نکرد
دم رفتن کسی حرفی نمیزد
همه ساکت بودن و بی سر صدا
یه نگهبان که مارو نگاه میکرد
زیر لب گفت به سلامتی کجا؟
اشک وخندم دو تایی کنار هم
با یه لحن مهربون جواب دادن
انگاری یه عالمه کوه های سخت
از رو شهر شونه من افتادن
این سوال مهربون و بی ریا
پرسش ساده یه غریبه بود
کسی که اسم منم نمی دونست
زیر چشماش غمی بود داغ و کبود
شعرمو باید یه جور عوض کنم
یا بذارمش همین جور بمونه
ته قلبم میخوام این حقیقتو
هر کسی دوست داره شعرو بخونه
دم رفتن کسی گفت سفر به خیر
که واسم غریب و ناشناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود
بهتره اهلی رویامونو
بدون توقعی جواب کنیم
نباید حتی رو بهترین کسا
توی بد ترین جاها حساب کنیم
عشق فراموش کردن نیست
بلکه بخشیدن است
عشق گوش دادن نیست
بلکه درک کردن است
عشق دیدن نیست
بلکه احساس کردن است
عشق جا زدن و کنار کشیدن نیست
بلکه صبر کردن و ادامه دادن است
گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش
دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش
خونه اون حالا تو یه گلدون سفالی بود
جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود
یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت
یه بهار اون دو تارو کنار هم تو باغچه کاشت
با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن
قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن
شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود
عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود
روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت
حیف لحظه هایی که چکید و مرد و بر نگشت
گلای قصه ما اهالی شهر بهار
نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار
فک می کردن همیشه مال همن تا دم مرگ
بمیرن با هم میمیرن از غم باد و تگرگ
یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد
یکی از عاشقای قصه ما رو چید و برد
اون یکی قصه این رفتنو باور نمی کرد
تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد
گلای قصه ما عاشقای رنگ حریر
هر کدوم یه جای دنیا بودن و هردو اسیر
هیچ کی از عاقبت اون یکی با خبر نبود
چی میشد اگه تو دنیا قصه سفر نبود
قصه گلای ما حکایت عاشقیاس
مال یاسا پونه ها اطلسیا رازقیاس
که فقط تو کار دنیا دل سپردن بلدن
بدون این که بدونن خیلیا خیلی بدن
یکیشون حالا تو گلدون سفال خیلی عزیز
اون یکی برده شده واسه عیادت مریض
چه قدر به فکر هم اما چه قدر در به درن
اونا دیگه تا ابد از حال هم بی خبرن
روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره
این بلاهارو سر خیلی کسا در میاره
بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره
توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره
این یه قانون شده که چه تو زمستون چه بهار
نمیشه زخمی نشد از بازیای روزگار
اگه دست روزگار گلای مارو نمیچید
حالا قصه با وصالشون به اخر میرسید
ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه
خوبارو کنار هم میاره بعدم می چینه
کاش دلایی که هنوزم میطپن واسه بهار
در امون بمونن از بازی تلخ روزگار
شادی معیار سنجش همه چیز است و نشانه شادی بخشندگی است
سلام
قبل از هر چیز تولد بلاگ جدیدمو به خودم تبریک میگم
از شما دوستای عزیزم میخوام که با نظراتون به بهتر شدن این بلاگ کمک کنین
تا سلامی دوباره بدرود